گویند روزی کشاورزی به علت خدمت خوبی که به خسرو پرویز کرد مورد توجه او قرار گرفت شاه به او مقداری سکه داد همسر شاه از این عمل شاه عصبانی شد وگفت باید سکه ها را از مرد پس بگیری شاه گفت دیگر برای این کار دیر است..... هنگامی که کشاورز از قصر بیرون رفت یکی ازسکه ها روی زمین افتاد مرد در صددشد تا سکه را پیدا کند .... شاه که این موقعیت را مناسب دیدمرد را فرا خواند وبه او گفت من این همه سکه به تو دادم حال تو انقدر حریصی که به دنبال ان یکی میگردی مرد که از اهالی بروجرد بود به شاه گفت من حریص نیستم ولی چون دیدم نام مبارک شما بر روی سکه است وبی احترامی به نام شما درست نیست در صدد یافتن سکه برامدم وبدین ترتیب کیسه ای دیگر از سکه نصیبش شد