گویند روزی کشاورزی به علت خدمت خوبی که به خسرو پرویز کرد مورد توجه او قرار گرفت شاه به او مقداری سکه داد همسر شاه از این عمل شاه عصبانی شد وگفت باید سکه ها را از مرد پس بگیری شاه گفت دیگر برای این کار دیر است..... هنگامی که کشاورز از قصر بیرون رفت یکی ازسکه ها روی زمین افتاد مرد در صددشد تا سکه را پیدا کند .... شاه که این موقعیت را مناسب دیدمرد را فرا خواند وبه او گفت من این همه سکه به تو دادم حال تو انقدر حریصی که به دنبال ان یکی میگردی مرد که از اهالی بروجرد بود به شاه گفت من حریص نیستم ولی چون دیدم نام مبارک شما بر روی سکه است وبی احترامی به نام شما درست نیست در صدد یافتن سکه برامدم وبدین ترتیب کیسه ای دیگر از سکه نصیبش شد
عقل میگفت که جان منزل وماوای من است عشق می گفت که دل جای تو یا جای من است
گویند مردی به پادشاه وقت گله داشت ونزدوی رفت پادشاه دلش برای او سوخت وگفت اگر ازدست من ناراضی هستی از این شهربه اصفهان برو گفت برادرت انجاست گفت به بروجرد برو گفت نوه ات انجاست شاه عصبانی شد و گفت به جهنم برو مرد گفت متاسفانه پدرت انجاست